پرستو کوچولو

سیسمونی

  عزیز مامان می خوام برات از وقتی بنویسم که توی شکم مامانی بودی اون موقع من و تو با هم می رفتیم و خرید های سیسمونی تو رو می کردیم می دونی هرروز دنبال یک چیزی بودیم مخصوصا که مامان دست تنها بود و مامان بزرگت اینجا نبود که کمک کنه البته باید اینم بگم که کل بودجه سیسمونی رو مامان بزرگ داد و  خیلی از چیزها رو هم خودش از آلمان برات فرستاد. واقعا دست پدر بزرگ و مادر بزرگت درد نکنه. خلاصه آخرش سیسمونی خیلی خوشگلی برات درست شد و همه چیز کامل بود. واینم باید بدونی که هر تکه از وسایل اونو با عشق برات خریدم و خیلی از شبها که خوابم نمیبرد توی اتاقت می رفتم و وسایلو و لباساتو نگاه می کردم و قربون صدقشون می رفتم. حالا می خواهم چند ...
10 خرداد 1392

عشق مامانی به مهد کودک می ره

سلام الان سه روزه که لنای خوشگلمو به مهد می برم روحیه لنا خیلی بهتره و اونجا خیلی بهش خوش می گذره وقتی هم که می ذارمش و می یام از همون روز اول اصلا دنبالم گریه نکرد و سریع مامانشو به اسباب بازی ها و دوستای جدیدش فروخت خلاصه بعد از کلی گشتن دنبال یک مهد کوک خوب و امن تونستم اینجا رو ببپسندم البته اینم بگم که انقدر به مدیر و مربی ها سفارش کردم که بیچاره ها از دستم کلافه شده بودند لنا هم خدا رو شکر زود باهمه ارتباط برقرارا کرد و مشکلی پیش نیومد البته این مهد هم دارای امکانات کامله و صبحانه و ناهار هم می ده که من فقط برای صبح تا ظهر قبل از ناهار لنا رو می ذارم بمونه و فقط هدفم اینه که عسل مامان یک کمی از تنهایی در بیاد و با بچه ها بتونه ارتباط...
24 ارديبهشت 1392

روز مادر

سلام دیروز روز زن بود والبته روز مادرمتاسفانه باز هم رامین نبود و دیروز رفته ترکیه و من و دخترم هم تنها بودیم فقط شب برای تبریک به مادر رامین رفتم خونشون و هدیه هم بردم ولی برای خودم هیچ شباهتی به روز زن نداشت یک چیز جالبی که دیروز اتفاق افتاد و تا یادم می اد  میخندم اینه که دیروز وقتی با بابام کانکت بودم بابام به لنا گفت لنا مامان وبوس کردی برای مامان سارا چی خریدی یک دفعه لنا که خرابکاری کرده بود در همون لحظه گفت مامان پی پی من که از خنده روده بر شده بودم گفتم دستت درد نکنه مامان جان برای پی پی خریدی منون اینم از شانس ماست دیگه. خلاصه آخر شب از خونه پدر شوهرم برگشتیم خونه و طبق معمول با دخترم تنهایی خوابیدیم بعضی وقتها که شب تنهام ی...
12 ارديبهشت 1392

نوروز 92

نوروز بر همه دوستان مبارک باشه و امیدوارم سال خوبی برای همه و ما باشه وهرکس به هر آرزویی که داره برسه.البته ناگفته نمونه که دل من خیلی روشنه و یک حسی بهم می گه که امسال سال خیلی خوب و پر برکتی می شه انشاالله که همینطور باشه و لنای عزیزم هم حالش خوب باشه و امسال هم به خوبی و خوشی به پایان برسه.ما امسال تعطیلات رو به غیر از کمی دید و بازدید تا اینجا جایی نرفتیم ولی قراره که به امید خدا فردا به سمت کرج حرکت کنیم دو روز کرج هستیم و بعد با خاله فاطمه و لادن جون قراره به سمت انزلی بریم ویلای خالم یکی دو روزی هم اونجا هستیم و با هم برمی گردیم اردبیل و انشالله تا آخر سیزده خاله لادن و خاله فاطمه مهمون من هستند.علت کرج رفتنمون هم ...
4 فروردين 1392

خونه تکونی 92

نزدیک عیده و همه در حال خونه تکونی وخرید عید هستن من هم تا حدودی خونه تکونی کردم و کلا دکور خونه رو عوض کردم برای لنا هم سه دست لباس خریدیم ولی منو رامین هنوز هیچ  خریدی نکردیم یک مقدار به خاطر اینه که جنسها الان بسیار گرون هستند و علت دیگه اینه که هر چی لباس و وسایل بنجور که توی انبار ها بوده الان توی بازار ریختن تا این دم عیدی فروش بره برای همین ترجیح دادم تا خرید لباس و کفش عید و بعد از عید انجام بدم و یا این که اگه قسمت شد و با رامین عید و ترکیه رفتیم اونجا خرید کنم البته اگه دووم بیارم فردا می رم کرج تا لنا رو پیش دکترش ببرم متاسفانه حدود یکی دو ماهی هست که لنا یک حرکات عجیبی از خودش در می یاره و من هم از ترس اینکه نکنه دوباره...
13 اسفند 1391

احساس مالکیت

سلام عزیزم دوباره بعد از یک خواب خرسی طولانی حوصله کردم که بیام و برات بنویسم تو هم مشغول نگاه کردن کارتون هستی و هر چند دقیقه یکبار می گی مامانی بعد که جوابی نمی شنوی می گی سالا (سارا) جوجو و الکی می زنی زیر خنده از اون خنده ها که صدات خونه رو بر می داره یعنی اینکه من ذوق کردم دارم کارتون می بینم و کارتونه باب میلمه دیروز جشن دنیا اومدن بچه دختر دایی رامین بود وما هم دعوت بودیم اما جشن نگو برای من شد مصیبت از دست شیطونی های تو مرتب می رفتی و تو اتاق بچه و سوار روروئک می شدی و می گفتی مامان ماشین از طرفی وقتی هم منو عمت برای رقص بلند می شدیم می زدی زیر گریه و می گفتی بشینین و نرقصین خلاصه اوضاعی بود تازگی هم خیلی نسبت به همه چیز احساس مالک...
28 بهمن 1391

ماجراهای لنا و پستونک

سلام امروز باز هم من با دختر شیطونم تنها هستیم و بابا رامین برای امتحانها رفته ترکیه و انشاالله دو هفته آینده رو دیگه نمی ره و تعطیله از دیروز بگم که ما برای شام خونه بابا بزرگ لنا یعنی بابای رامین رفته بودیم بعد از اونجا هم با عمه سمیه خونه عمه معصومه رفتیم تا آنیا کوچولو رو ببینیم خیلی از روز اول که توی بیمارستان بود فرق کرده بود وپوستش خیلی تیره شده بود ولی نسبت به قبل هوشیار تر بود و انگار که می فهمید که دور برش آدمهای قریبه هستند از این موضوع که بگذریم لنا اونجا پستونک آنیا رو برداشته بود و ول کن نبود هی می گفت می می و می خواست بخوردش البته در داشت و نمی تونست بازش کنه موقع اومدن هی گریه می کرد و می خواست با خودش بیاره خونه که ال...
14 بهمن 1391

تولد 31 سالگی مامان سارا

امروز تولدمه ولی من از صبح خیلی ناراحتم علتشو نمی تونم بنویسم اصلا حوصله ندارم رامین از قبل کادوی تولدمو داده واز صبح هم منیژه دوستم و بابام از آلمان زنگ زدن و بهم تبریک گفتن ولی احتمالا بقیه یادشون نیست شاید هم تا عصر زنگ بزنن مخصوصا لادن که هر سال هر کس هم  یادش بره امکان نداره اون فراموش کنه می خواستم برم و یک کیک کوچولو بخرم تا با رامین و لنا سه تایی جشن بگیریم و چند تا عکس بگیریم ولی دیگه نمی شه اینم از شانس منه، خلاصه اینو بگم که البته دوست ندارم بگم که من 31 ساله شدم دیگه دارم پیر می شم شاید هم شدمو خبر ندارم خودم هم حس می کنم که طراوت و سرزندگی قبل و ندارم مثل زمان دانشجویی یا حتی 3 یا 4 سال پیش یک زمانی وقتی 14 یا 15 ساله بودم ...
14 بهمن 1391

عکسهای لنا شیطونی

قربون اون ژست خوشگلت برم من مادر زادی مدله برای دیدن باقی عکسها به ادامه مطلب بروید لنا کوچولو تو دفتر بابای در حال مطالعه قانون آنیا دختر عمه لنا اولین روز تولدش تو بیمارستان                              ژست و داری لنا در حال شیر دادن به آنیا کوچولو لنا با هیربد داداش در حال انتظار برای رسیدن پیتزا تو پیتزا بیست کرج چقدر هم بخورشن لنا و هیربد داداش سوار آسانسور نه به زبون لنا آسونس و به زبون هیربد آدانتور لنا و لجبازی برای پستونک &...
6 بهمن 1391