احساس مالکیت
سلام عزیزم
دوباره بعد از یک خواب خرسی طولانی حوصله کردم که بیام و برات بنویسم تو هم مشغول نگاه کردن کارتون هستی و هر چند دقیقه یکبار می گی مامانی بعد که جوابی نمی شنوی می گی سالا (سارا) جوجو و الکی می زنی زیر خنده از اون خنده ها که صدات خونه رو بر می داره یعنی اینکه من ذوق کردم دارم کارتون می بینم و کارتونه باب میلمه دیروز جشن دنیا اومدن بچه دختر دایی رامین بود وما هم دعوت بودیم اما جشن نگو برای من شد مصیبت از دست شیطونی های تو مرتب می رفتی و تو اتاق بچه و سوار روروئک می شدی و می گفتی مامان ماشین از طرفی وقتی هم منو عمت برای رقص بلند می شدیم می زدی زیر گریه و می گفتی بشینین و نرقصین خلاصه اوضاعی بود تازگی هم خیلی نسبت به همه چیز احساس مالکیت می کنی دیروز هر چی عروسک اونجا دست بچه ها بود و از شون می گرفتی و می گفتی منه یعنی مال منه یک لحظه حواسمم بهت نبود دیدم که یک بچه که توی دهنش پستونک بود و داشت با تو بازی می کرد داری پستونک و از دهنش می کشی و اونم زد زیر گریه انقدر از دستت حرص خوردم که خدا می دونه چند روز پیش رفتم برات یک لگن دستشویی گرفتم به این امید که بتونم پوشک و ازت بگیرم البته هنوز همت نکردم و منتظرم تا وقت کنم و برم برات یک شورت اموزشی هم بگیرم که یکوقت دم عیدی خونه رو نقشه کشی نکنی البته دو سه بار توی لگن نشوندمت و خیلی خوشت اومد اما چشمتون روز بد نبینه وقتی که می خوام بیارمت بیرون گریه می کنی و می گی که منو نبر و بزار بشینم تازه از دستشویی کردن هم خبری نبود.