پرستو کوچولو

مصاحبه سفارت

سلام این چند وقت رو درگیر رفتن به تهران برای مصاحبه بودم با رامین و لنا با هم به سفارت رفتیم وسه هفته دیگه جواب قطعی می دن ولی به دعوتنامه لنا گیر دادن و گفتن که با دعوتنامه تجاری بچه رو نمی تونید ببرید و باید براش دعوتنامه توریستی بفرستند خلاصه با ما مصاحبه کردن ولی زیاد امیدی به گرفتن ویزا ندارم احتمالا رامین ویزا می گیره اما به من نمی دن چون من خانواده ام اونجا هستن می ترسن که منم برم و دیگه بر نگردم  از ماجرای اون روز بگم که لنا دم در سفارت خیلی شیطونی می کرد و هی به این و رو اون ور می رفت برای همین بهش گفتم لنا اگه شیطونی کنی اینا به ما اجازه نمی دن که بریم پیش بابابزرگ توپولی این تو ذهن لنا موند و وقتی برای مصاحبه به باجه م...
3 مهر 1392

بدون عنوان

سلام چند روز گذشته من ولنا با  خرید و گشتن این بازار  و اون بازار برای جشن نامزدی مژگان عمه لنا گذشت خدا رو شکر نا مزدی و مراسم عقد هم به خوبی و خوشی به پایان رسید و جای همه خالی خیلی خوش گذشت از اون جایی که لنا هم مرتب سرش گرم بود و این طرف و اون طرف می رفت و با بچه های هم سن و سال خودش بازی می کرد حرف زدنش خیلی بهتر شده و لکنتش تقریبا از بین رفته روز جشن هم همه بچه های جشن دورش جمع شده بودن با هاش بازی می کردن البته لنا از همشون کوچکتر بود ولی خوب با اونها ارتباط برقرار کرده بود مخصوصا بچه پسر عموی رامین که اسمش آترینا بود و تقریبا یک سال از لنا بزرگتر بود ولی احساس مادری بهش دست داده بود و مرتب لنا رو با خودش اینورو ...
18 شهريور 1392

نامزدی عمه مژگان

سلام امروز با یک خبر خوب اومدم اونم اینه که عمه مژگان لنا هم به جمع خروس ها پیوست و عروس شد با پسر عموی رامین یعنی تو عروسی رامین هم برادر عروسه هم پسر عموی داماد خلاصه ما هم درگیر لباس و اینجور چیزها برای نامزدی و مهمونی و جشن نشون و اینها هستیم خبر بعدی اینه که رفتم مهد لنا و وسایلشو گرفتم با کلی دعوا و سرو صدا مدیر مهد مرتب اصرار می کرد که لنا رو یک هفته بیار اینجا و خودتم بیا شاید مشکل حرف زدنش حل شه و ترسش از معلمش بریزه اونوقت خوب شه ولی من قبول نکردم نمی دونم شاید اینم راه حلی باشه چون بهترین راه ریختن ترس از روش مواجه سازی هست ولی نمیدونم در مورد بچه ها هم جواب می ده یا نه. آخر این ماه وقت سفارت برای مصاحبه دارم خدا کنه این دفعه ...
6 شهريور 1392

مسافرت شمال

سلام این چند وقت هزار تا اتفاق افتاد که البته من تنبلی کردمو نتو نستم بنویسم اول اینکه لنا رو بعد از اینکه پیش چشم پزشک بردمو قطره رو با هزار بدبختی توی چشمش ریختیم متاسفانه دکتر گفت چشم راست لنا دو ونیم وچشم چپش یک ونیمه و دائم باید عینک بزنه و روزی دو ساعت هم چشم چپش و با چسب ببندیم بماند که منو رامین از این موضوع حسابی ناراحت شدیم رامین که روز اول که عینک و لنا زد به چشمش نتونست دووم بیاره و زد زیر گریه انقدر گریه کرد که خدا می دونه ولی لنا خوب عینک و قبول کرد و با چسب زدن هم زیاد مشکل نداشت. ماجرای دیگه که اتفاق افتاد این بود که چند وقت پیش وقتی رفتم لنا رو از مهد بگیرم لنا انقدر گریه کرده بود که خدا می دونه وقتی به معلمش گفتم که چر...
6 شهريور 1392

لنا دیگه به مهد نمی رود

سلام چند وقته که اصلا حوصله نوشتن ندارم و دیر به دیر می یام الان که می نویسم رامین در حال پوست گرفتن هویجه برای آب گیری، که لنا خانم میل کنن از وقتی که فهمیدیم چشم لنا ضعیف شده برنامه هر شب رامین همینه بیچاره انقدر هویج پوست گرفته و اب گرفته که فکر کنم شغلشو عوض کنه بهتره ،لنا هم که کنار باباش نشسته و داره سر به سر رامین می ذاره تازه دستشم با چاقو برید انقدر که خانوم فضوله و با همه چیز کار داره فردا قراره برم مهد مسخره لنا و وسایلش و تحویل بگیرم اصلا حسشو ندارم می ترسم دو باره عصبانی بشم و نتونم خودمو کنترل کنم البته قراره بامامان حامی بریم اینجوری بهتره اصلا دلم نمی خواد ریخت معلمو مدیرشو ببینم راستی اینم یادم رفت بگم که معلمش زنگ زد به م...
6 شهريور 1392

آزادی ماهی عید

دو سه روزیه که حسابی حس کد بانو گریم گل کرده شدیدا در تکاپو هستم اینو نمی دونم که این اثرات ماه رمضان و 17 ساعت گرسنگی و تشنگیه یا اینکه جو گرفته و ما رو با سلیقه کرده خلاصه امروز از صبح درحال سرخ کردن بادمجان برای گذاشتن توی فریزر بودم و دیروز و پریروز هم در حال سرخ کردن پیاز زیاد و درست کردن مواد ماکارانی و لازانیا بازهم برای فریزر بودم نمی دونم با این فشار گرسنگی این همه انرژی از کجا اومده فردا رو هم تصمیم دارم که یک کم ترشی بادمجون درست کنم امروز عصری با لنا و رامین با هم به دریاچه شورابیل رفتیم تا ماهی عید و که عجیب بود غیر از دو تا که مرد این یکی عمر نوح البته ازنوع ماهی قرمزشو داشت و هر چی منتظر شدم تا بمیره و تنگشو بشورم دیدم خب...
1 مرداد 1392

هزار روز از تولد فرشته کوچولوم می گذره

سلام دیروز هزارمین روزی بود که دختر قشنگم قدمهای خوشگلشو تو زندگی من و باباش گذاشت هزار روز با همه سختی ها و استرس ها خوشی و ناراحتی هاش گذشت وقتی با خودم فکر می کنم باورم نمی شه که این همه مدته که مادر شدم و این همه روزه که شبها خواب راحت نداشتم و بیشتر روزهاشو با استرس برای سلامتی عزیزم گذروندم حتی همین الان لنا مهده و من با کلی سلام و صلوات و صدقه و آیـه الکرسی بدرقه کردمش ولی بازهم دلم پیش اونه بخاطر این روز قشنگ (که ناگفته نمونه که خاله لادن این موضوع رو به من یاد آوری کرد)با دخترم و رامین یک جشن کوچولوی سه نفری گرفتیم و یک کیک نسبتا کوچولو خریدیم و با هم دیگه خوردیم و از لنا هم چند تا عکس خوشگل گرفتم لنا انقدر ذوق کرده بود که خدا می ...
1 مرداد 1392

ردی ویزای آلمان

عزیز دلم سلام امروز که برات می نویسم چیزی به عید نمونده وهمه در حال خونه تکونی عید هستن منم همینطور البته خیلی دست و دلم به کار نمی ره و حوصله هیچ چیز و ندارم قرار بود که عید و آلمان پیش مامان بزرگ و بابا بزرگت باشیم ولی متاسفانه به من لطف کردن و ویزا ندادن با اینکه همه مدارکم کامل بود و هیچ چیزی کم نبود با زهم ردم کردن  برای همین خیلی حال کار کردن و خونه تکونی و خرید و این چیزها رو ندارم شایدم دلیل دیگه اش هم مریضی تو بود انگار ده سال منو پیر تر کرد چون به اندازه تمام عمرم استرس کشیدم البته خدا رو شکر به خیر گذشت چون بعد ازاینکه بردیمت mri وبماند که چه روز سختی بود هم برای تو وهم منو بابات جواب و به دکترت نشون دادیم و دکتر گفت چ...
23 تير 1392

دومین شب یلدای عزیزم

سلام عزیز مامان دیروز دومین یلدایی بود که دختر خوشگلم دیدی پارسال شب یلدا نزدیک دو ماهت بود وخیلی کوچولو بودی  انشالله که صد تا از این یلداها را ببینی و لذت ببری البته ما دیشب به خاطر مریضی بابات و همینطور چون اکثریت تو خونه بابا بزرگت سرما خورده بودن و ما هم ترسیدیم که شما خدای نکرده بگیری جایی نرفتیم و مهمون خونه خودمون بودیم از هندونه هم خبری نبود چون بابا نمی تونست بخوره فقط یک کم من تنهایی نشستمو آجیل و میوه خوردم باباتم خواب بود وشماهم طبق معمول مشغول شیطنت بودی ولی امروز از صبح خیلی کلافه بودی ومشخص بود که چون چند روزی از خونه بیرون نرفتی حسابی حوصله ات سر رفته برای همین عصری با بابا باهم رفتیم بیرون و برای دختر خوشگلم چند تا ت...
23 تير 1392