پرستو کوچولو

قبل از تولد

امروز می خواهم برای دختر نازم ازقبل از تولدش بنویسم که وقتی خدا تو رو بما داد یک ذره مامانی اذیت شد چون جنابعالی می خواستین تشریف نیارین ووضع جسمی مامان زیاد خوب نبود برای همین من خیلی گریه کردم و خیلی ناراحت بودم باباتم همینطور بود. برای اینکه تو سالم دنیا بیای بابا نذر کرد که هر سال دو تا گوسفند در روز تاسوعا قربانی کند من هم نذر کرده بودم که اولین سال در روز عاشورا غذا بدهیم. ضمنا در عاشورای سال قبل نذر کردیم که اگر تا عاشورای سال بعد خدا بما نی نی دختر بده اسم شرعی اونو« زینب » بذاریم . برای همین امسال شب هفتم تولدت   بابا کمال اسم زینب   توی گوشت خوند وگفت اسم شرعیت زینبه وما اسم شناسنامت ** ♥♠ لنا ♠♥ ** می ذاری...
10 بهمن 1389

بدون عنوان

سلام دختر نازم دختر قشنگم از دیشب خیلی بد شدی اصلا درست شیر نمی خوری و مامانو اذیت می کنی البته من فکر می کنم با هیربد کوچولو تلپاتی کردی چون اونم همینطوره بلاخره هر چی باشه شما مثل دو قلو هستین و فقط هشت روز با هم فاصله دارین تازه منم با خاله  لادن مثل خواهریم پس شما هم با هم خواهر و برادر هستین دیگه اینم عکس دختر نازم با داداش هیربد ...
10 بهمن 1389

بدون عنوان

حالا می خوام لالایی رو که دوست داری برات بنویسم لالایی کن بخواب خوابت قشنگه گل مهتاب شبها هزارتا رنگه یک وقت بیدار نشی از خوابه قصه یک وقت پا نزاری تو شهر غصه لالایی کن مامان چشماش بیداره مثل هر شب لولو پشت دیواره دیگه باد بادک تونخ نداره نمیرسه به ابر پاره پاره لالایی کن لالایی کن مامان تنهات نمی زاره دوست داره دوست داره می شینه پای گهواره همه چیز یکی بود و یکی نبوده به من چشمات می گن دریا حسوده اگه سنگ بندازی تو آب دریا می یان موجها با من به جنگ و دعوا اونوقت ابرها تو رو از من می گیرن گلهای باغچمون بی تو میمیرن لالایی کن لالایی کن مامان تنهات نمی زاره دوست داره دوست داره می شینه پای گهواره لالای...
7 بهمن 1389

بدون عنوان

سلام دختر نازم  امروز که برات می نویسم سه روزه که وارد چهارماهگی شدی وباید بگم که خیلی خوش اخلاق شدی ولی نمی دونم چرا درست شیر نمی خوری و مامانو اذیت می کنی همش فکر شیطنت هستی وفقط یک آدم بیکار می خواهی که صبح تا شب تو رو توی خونه بچرخونه تابلو های خونرو به تو نشون بده فکر کنم تو آخرش پیکاسو بشی البته عجیب نیست چون مامانتم نقاشه و حق داری که اینقدر به تابلوی نقاشی علاقه نشون بدی . عزیزم زیاد به خودت فشار نیار خودم بهت سر وقتش یاد می دم. می دونی بابا از اومدن تو خیلی خوشحاله بعضی وقتها فکر می کنم که تو رو بیشتر از من دوست داره از الان فکر اینه که  عیدی برات  چی بخره. در ضمن مامانی از آلمان برات یک عالمه لباس و اسباب ب...
7 بهمن 1389

بدون عنوان

من سارا این وبلاگ را برای دختر عزیزم " لنا " که در تاریخ 4/8/89 قدم به زندگی ما گذاشت و با تولدش شیرینی زندگیمان را دو چندان کرد می نویسم، تا در آیند با خواندن آن عشق واقعی پدر و مادر نسبت به خود را درک و ادامه دهنده این عشق الهی به فرزند خود باشد ...
4 بهمن 1389

بدون عنوان

سلام دختر نازم   امروز عزیز دلم  وارد چهارماهگی شدی،تولدت مبارک همیشه پیش خودم فکر می کنم یعنی یکروزی می شه که حرف زدنت راه رفتنت رقصیدن و مامان و بابا گفتنت و ببینم همیشه فکر می کردم اولین کلمه ای که به زبون می یاری مامان یا باباست ولی خیلی برام عجیبه که الان همش می گی آقا ،وپدر بزرگتم فکر میکنه که اونو صدا میکنی وکلی از شنیدنش خوشحال میشه. بابا بزرگ ومامان بزرگ وعمه هات خیلی دوستت دارن ومرتب می یان به دیدنت وخیلی دوست دارن که تو هم اونا رو بشناسی تو هم بعضی وقت ها خودتو لوس میکنی و با دیدنشون می زنی زیر گریه خدا کنه وقتی مامان و بابای منو می بینی از این لوس بازیها در نیاری چون اونوقت دیگه از سوقاتیهای آلمان خبری نیست...
4 بهمن 1389