نامزدی عمه مژگان
سلام
امروز با یک خبر خوب اومدم اونم اینه که عمه مژگان لنا هم به جمع خروس ها پیوست و عروس شد با پسر عموی رامین یعنی تو عروسی رامین هم برادر عروسه هم پسر عموی داماد خلاصه ما هم درگیر لباس و اینجور چیزها برای نامزدی و مهمونی و جشن نشون و اینها هستیم خبر بعدی اینه که رفتم مهد لنا و وسایلشو گرفتم با کلی دعوا و سرو صدا مدیر مهد مرتب اصرار می کرد که لنا رو یک هفته بیار اینجا و خودتم بیا شاید مشکل حرف زدنش حل شه و ترسش از معلمش بریزه اونوقت خوب شه ولی من قبول نکردم نمی دونم شاید اینم راه حلی باشه چون بهترین راه ریختن ترس از روش مواجه سازی هست ولی نمیدونم در مورد بچه ها هم جواب می ده یا نه.
آخر این ماه وقت سفارت برای مصاحبه دارم خدا کنه این دفعه دیگه لطف کنن و بهم ویزا بدن که بتونم برم دیدن خانوادم هم اینکه یک گردشی برم ولی راستش چشمم آب نمی خوره این سفارت آلمان دیگه شورشو در آورده نمی دونم چرا اینا فکر می کنن که هر کی می خواد بره خارج از ایران دیگه نمی خواد برگرده دیگه با خودم عهد کرده بودم که درخواست ویزا ندم و دیگه پامو تو سفارت آلمان نذارم ولی به اصرار بابام این دفعه رو هم مجبور شدم ولی بهش گفتم این بار دفعه آخره که درخواست می دم اگه این بار هم رد شه دیگه هر چقدر هم اصرار کنی نمی رم.