پرستو کوچولو

لنا دیگه به مهد نمی رود

سلام چند وقته که اصلا حوصله نوشتن ندارم و دیر به دیر می یام الان که می نویسم رامین در حال پوست گرفتن هویجه برای آب گیری، که لنا خانم میل کنن از وقتی که فهمیدیم چشم لنا ضعیف شده برنامه هر شب رامین همینه بیچاره انقدر هویج پوست گرفته و اب گرفته که فکر کنم شغلشو عوض کنه بهتره ،لنا هم که کنار باباش نشسته و داره سر به سر رامین می ذاره تازه دستشم با چاقو برید انقدر که خانوم فضوله و با همه چیز کار داره فردا قراره برم مهد مسخره لنا و وسایلش و تحویل بگیرم اصلا حسشو ندارم می ترسم دو باره عصبانی بشم و نتونم خودمو کنترل کنم البته قراره بامامان حامی بریم اینجوری بهتره اصلا دلم نمی خواد ریخت معلمو مدیرشو ببینم راستی اینم یادم رفت بگم که معلمش زنگ زد به م...
6 شهريور 1392

آزادی ماهی عید

دو سه روزیه که حسابی حس کد بانو گریم گل کرده شدیدا در تکاپو هستم اینو نمی دونم که این اثرات ماه رمضان و 17 ساعت گرسنگی و تشنگیه یا اینکه جو گرفته و ما رو با سلیقه کرده خلاصه امروز از صبح درحال سرخ کردن بادمجان برای گذاشتن توی فریزر بودم و دیروز و پریروز هم در حال سرخ کردن پیاز زیاد و درست کردن مواد ماکارانی و لازانیا بازهم برای فریزر بودم نمی دونم با این فشار گرسنگی این همه انرژی از کجا اومده فردا رو هم تصمیم دارم که یک کم ترشی بادمجون درست کنم امروز عصری با لنا و رامین با هم به دریاچه شورابیل رفتیم تا ماهی عید و که عجیب بود غیر از دو تا که مرد این یکی عمر نوح البته ازنوع ماهی قرمزشو داشت و هر چی منتظر شدم تا بمیره و تنگشو بشورم دیدم خب...
1 مرداد 1392

هزار روز از تولد فرشته کوچولوم می گذره

سلام دیروز هزارمین روزی بود که دختر قشنگم قدمهای خوشگلشو تو زندگی من و باباش گذاشت هزار روز با همه سختی ها و استرس ها خوشی و ناراحتی هاش گذشت وقتی با خودم فکر می کنم باورم نمی شه که این همه مدته که مادر شدم و این همه روزه که شبها خواب راحت نداشتم و بیشتر روزهاشو با استرس برای سلامتی عزیزم گذروندم حتی همین الان لنا مهده و من با کلی سلام و صلوات و صدقه و آیـه الکرسی بدرقه کردمش ولی بازهم دلم پیش اونه بخاطر این روز قشنگ (که ناگفته نمونه که خاله لادن این موضوع رو به من یاد آوری کرد)با دخترم و رامین یک جشن کوچولوی سه نفری گرفتیم و یک کیک نسبتا کوچولو خریدیم و با هم دیگه خوردیم و از لنا هم چند تا عکس خوشگل گرفتم لنا انقدر ذوق کرده بود که خدا می ...
1 مرداد 1392

ردی ویزای آلمان

عزیز دلم سلام امروز که برات می نویسم چیزی به عید نمونده وهمه در حال خونه تکونی عید هستن منم همینطور البته خیلی دست و دلم به کار نمی ره و حوصله هیچ چیز و ندارم قرار بود که عید و آلمان پیش مامان بزرگ و بابا بزرگت باشیم ولی متاسفانه به من لطف کردن و ویزا ندادن با اینکه همه مدارکم کامل بود و هیچ چیزی کم نبود با زهم ردم کردن  برای همین خیلی حال کار کردن و خونه تکونی و خرید و این چیزها رو ندارم شایدم دلیل دیگه اش هم مریضی تو بود انگار ده سال منو پیر تر کرد چون به اندازه تمام عمرم استرس کشیدم البته خدا رو شکر به خیر گذشت چون بعد ازاینکه بردیمت mri وبماند که چه روز سختی بود هم برای تو وهم منو بابات جواب و به دکترت نشون دادیم و دکتر گفت چ...
23 تير 1392

دومین شب یلدای عزیزم

سلام عزیز مامان دیروز دومین یلدایی بود که دختر خوشگلم دیدی پارسال شب یلدا نزدیک دو ماهت بود وخیلی کوچولو بودی  انشالله که صد تا از این یلداها را ببینی و لذت ببری البته ما دیشب به خاطر مریضی بابات و همینطور چون اکثریت تو خونه بابا بزرگت سرما خورده بودن و ما هم ترسیدیم که شما خدای نکرده بگیری جایی نرفتیم و مهمون خونه خودمون بودیم از هندونه هم خبری نبود چون بابا نمی تونست بخوره فقط یک کم من تنهایی نشستمو آجیل و میوه خوردم باباتم خواب بود وشماهم طبق معمول مشغول شیطنت بودی ولی امروز از صبح خیلی کلافه بودی ومشخص بود که چون چند روزی از خونه بیرون نرفتی حسابی حوصله ات سر رفته برای همین عصری با بابا باهم رفتیم بیرون و برای دختر خوشگلم چند تا ت...
23 تير 1392

دختره مهربونم

سلام  قشنگم دختر مهربونم دوباره آخر هفته ست و من و تو بازهم با هم تنهاییم عسل مامانی همدم تنهایی های مامانش شده حوصلمون خیلی سر رفته ونمی دونیم چیکار کنیم بابات همین الان اس زد که داره حرکت میکنه و انشالله فردا ساعت 8 صبح اینجاست دیشب مامانی و دخترش خونه بابا بزرگ بودن من معده ام خیلی درد می کرد سرمو روی دستم گذاشته بودم که تا دختر عسلم منو دید وسط بازی با بابا بزرگ و پسر عمه اش بازی رو ول کرد اومد مامانی شو سفت گرفت بغلش و هی منو بوس می کرد و می گفت مامان مامان الهی بمیرم بچه ام نگران شده بود تا مطمئن نشد که حالم خوبه نرفت دوباره دنبال بازی الهی مامان فداش بشه دختر مهربونم مامانت اگه تو رو نداشت چیکار می کرد ...
23 تير 1392