پرستو کوچولو

روزانه های لنا

این چند روز رو لنا علاقه شدیدی به یکی از عروسکهاش که اسمشو سانیتا گذاشته پیدا کرده شب به شب سانیتا رو بغل می گیره یک روسری هم از کمد بر می داره روی سرش می بنده البته کج و کله و سانیتا رو می خوابونه غذا می ده و جالب اینجاست که از زبون سانیتا هم حرف می زنه مثلا دیروز یکی از بالشهای مبل بر داشته و سانیتا به بغل و اومده به من می گه مامان تو دختر خوبی شدی سانیتا برات جایزه خریده منم که خندم گرفته بود سعی کردم قیافه حق به جانبی بگیرمو جایزمو تحویل بگیرم یا دو سه روز پیش با لنا از بیرون می اومدیم خونه که توی را پله دختر همسایه مون رو دیدیم اون بیچاره به لنا گفت لنا بیا بریم خونه ما لنا یک قیافه جدی گرفتو یواشکی اومد پیش من و در گوشی گفت م...
3 آذر 1392

تولد سه سالگی

دختر قشنگم سه سالگیت مبارک امروز روز تولد دختر خوشگلمه عزیزم سه سال پیش توی این روز ساعت 8.15 صبح پاهای قشنگشو توی این دنیا گذاشت و زندگی من و باباشو که تکراری و یکنواخت شده بود کاملا عوض کرد والبته که با اومدنش علاوه با شادی و سرزندگی نگرانی و استرس و خستگی رو هم همراه آورد اما باز هم خدا رو شکر می کنم که ما رو لایق این نعمت بزرگ دونست و این دخملی شیطون وبلا رو به ما داد. ما دیروز به خاطر اینکه تعطیل بود و همه می تونستند بیان تولد و برگزار کردیم تم تولد لنا دختر توت فرنگی بود وسعی کردیم تا جایی که ممکنه تم در همه موارد رعایت بشه خودمو لنا هردو لباس صورتی پوشیدیم که البته لباس لنا رو دادم بیرون براش دوختن و عکسشو از اینترنت گرفتم مه...
29 آبان 1392

تدارک تولد لنا

سلام هفته پیش برای گرفتن جواب به سفارت آلمان رفتیم و از اون جایی که این سفارت خیلی اذیت کار هستند متاسفانه گفتن که هنوز جواب نیومده و در حال بررسی است خلاصه کلی اسیر شدیم البته خوبیش این بود که اونها وقتی می دیدن که بچه داریم بدون نوبت کارمون و راه می انداختن و حداقل توی صف بلند و بالای مراجعه کننده ها قرار نمی گرفتیم ولی باز هم بدون نتیجه برگشتیم و گفتن که یک هفته دیگر جواب می یاد اما بازهم چشمم آب نمی خوره تازه جواب ویزای لنا هم که هیچ مشخص نیست که چند روز دیگه اماده می شه و دیگه اینکه حتی اگه به هر سه تای ما جواب مثبت بدن باز مشکل بعدی اینه که از تاریخ دعوتنامه چیزی باقی نمیمونه باید با عجله حاضر بشیم و بلیت بگیریم این هفته کلا درگ...
24 مهر 1392

مصاحبه سفارت

سلام این چند وقت رو درگیر رفتن به تهران برای مصاحبه بودم با رامین و لنا با هم به سفارت رفتیم وسه هفته دیگه جواب قطعی می دن ولی به دعوتنامه لنا گیر دادن و گفتن که با دعوتنامه تجاری بچه رو نمی تونید ببرید و باید براش دعوتنامه توریستی بفرستند خلاصه با ما مصاحبه کردن ولی زیاد امیدی به گرفتن ویزا ندارم احتمالا رامین ویزا می گیره اما به من نمی دن چون من خانواده ام اونجا هستن می ترسن که منم برم و دیگه بر نگردم  از ماجرای اون روز بگم که لنا دم در سفارت خیلی شیطونی می کرد و هی به این و رو اون ور می رفت برای همین بهش گفتم لنا اگه شیطونی کنی اینا به ما اجازه نمی دن که بریم پیش بابابزرگ توپولی این تو ذهن لنا موند و وقتی برای مصاحبه به باجه م...
3 مهر 1392

بدون عنوان

سلام چند روز گذشته من ولنا با  خرید و گشتن این بازار  و اون بازار برای جشن نامزدی مژگان عمه لنا گذشت خدا رو شکر نا مزدی و مراسم عقد هم به خوبی و خوشی به پایان رسید و جای همه خالی خیلی خوش گذشت از اون جایی که لنا هم مرتب سرش گرم بود و این طرف و اون طرف می رفت و با بچه های هم سن و سال خودش بازی می کرد حرف زدنش خیلی بهتر شده و لکنتش تقریبا از بین رفته روز جشن هم همه بچه های جشن دورش جمع شده بودن با هاش بازی می کردن البته لنا از همشون کوچکتر بود ولی خوب با اونها ارتباط برقرار کرده بود مخصوصا بچه پسر عموی رامین که اسمش آترینا بود و تقریبا یک سال از لنا بزرگتر بود ولی احساس مادری بهش دست داده بود و مرتب لنا رو با خودش اینورو ...
18 شهريور 1392

نامزدی عمه مژگان

سلام امروز با یک خبر خوب اومدم اونم اینه که عمه مژگان لنا هم به جمع خروس ها پیوست و عروس شد با پسر عموی رامین یعنی تو عروسی رامین هم برادر عروسه هم پسر عموی داماد خلاصه ما هم درگیر لباس و اینجور چیزها برای نامزدی و مهمونی و جشن نشون و اینها هستیم خبر بعدی اینه که رفتم مهد لنا و وسایلشو گرفتم با کلی دعوا و سرو صدا مدیر مهد مرتب اصرار می کرد که لنا رو یک هفته بیار اینجا و خودتم بیا شاید مشکل حرف زدنش حل شه و ترسش از معلمش بریزه اونوقت خوب شه ولی من قبول نکردم نمی دونم شاید اینم راه حلی باشه چون بهترین راه ریختن ترس از روش مواجه سازی هست ولی نمیدونم در مورد بچه ها هم جواب می ده یا نه. آخر این ماه وقت سفارت برای مصاحبه دارم خدا کنه این دفعه ...
6 شهريور 1392

مسافرت شمال

سلام این چند وقت هزار تا اتفاق افتاد که البته من تنبلی کردمو نتو نستم بنویسم اول اینکه لنا رو بعد از اینکه پیش چشم پزشک بردمو قطره رو با هزار بدبختی توی چشمش ریختیم متاسفانه دکتر گفت چشم راست لنا دو ونیم وچشم چپش یک ونیمه و دائم باید عینک بزنه و روزی دو ساعت هم چشم چپش و با چسب ببندیم بماند که منو رامین از این موضوع حسابی ناراحت شدیم رامین که روز اول که عینک و لنا زد به چشمش نتونست دووم بیاره و زد زیر گریه انقدر گریه کرد که خدا می دونه ولی لنا خوب عینک و قبول کرد و با چسب زدن هم زیاد مشکل نداشت. ماجرای دیگه که اتفاق افتاد این بود که چند وقت پیش وقتی رفتم لنا رو از مهد بگیرم لنا انقدر گریه کرده بود که خدا می دونه وقتی به معلمش گفتم که چر...
6 شهريور 1392