پرستو کوچولو

ماجراهای لنا

1393/3/3 18:52
نویسنده : سارا
1,394 بازدید
اشتراک گذاری

هفته پیش هفته خیلی شلوغی بود از چهارشنبه رفتیم تهران و لنا برای معاینه دوره ای پیش دکتر اشرفی بردیم دکتر بعد از گرفتن نوار از لنا از وضعیتش راضی بود ولی گفت باید دارو رو ادامه بدیم تا بهمن امسال که حداقل سه سال طول درمان رو گذرونده باشه  ولی دوز داروها رو زیاد نکرد و گفت لازم نیست الان حدود یکسال و نیمه که هنوز لنا همون دوز قبلی دارو  رو می خوره  و خدا رو شکر حدود دو ساله که حالش خوبه برای وضعیت چشمش هم دکتر گفت شماره چشمش ثابت شده و خدا رو شکر زخم توی قرنیه چشمش خوب شده یک قرص هم برای لکنتش داد و گفت این این دارو اضطرابشو کم می کنه و انشالله لکنتشم حل می شه حالا ببینیم که چی می شه پنج شنبه همون هفته خاله لادن و عمو امین با هم البته بدون هیربد رفتند مکه و هیربد و پیشه خالم گذاشتن واقعا خیلی سخت بود براشون مخصوصا برای لادن من اگه جای اون بودم هیچ وقت نمی تونستم اینکار و بکنم  اون دو روز بعد از رفتنشون که ما پیش خالم و هیربد بودیم لنا و هیربد خیلی خوب با هم بازی کردن و اصلا مشکلی پیش نیومد و خیلی بهشون خوش گذشت احساس می کنم که بچه ها خیلی عاقل تر شدن چون دعواهای لنا و آنیا هم خیلی کمتر شده و بیشتر با هم می سازند فردای اون روز هم که نا مزدی آیدا دختر عمه ام بود که خیلی به هر سه تامون خوش گذشت لنا انقدر رقصید که خدا می دونه تا حالا ندیده بودم لنا توی جشن  انقدر برقصه دست هر کسو می دید می گرفتو می گفت بریم برقصیم فامیل هم مرتب ازش فیلم می گرفتن و البته فیلمبردار که فیلمبردار عروسی خودمون بود و از دیدن ما خیلی ذوق زده شده بود و اونم مرتب از لنا فیلمبرداری می کرد و گفت من به شما یک سری عکس مجانی از دخترتون بدهکارم لنا رو بیارین آتلیه تا عکساشو بگیرم لنا خیلی بلا شده و بسیار تیز و زبل اصلا دیگه نمی تونیم سرشو شیره بمالونیم دست ما رو کاملا خونده و احساس می کنم قدرت یادگیری خیلی خوبی داره از طریق دیدن این دو روز که رامین رفته بود ترکیه لنا خیلی حوصله اش سر رفته بود بهش گفتم لنا بیا با هم عکسهای بچگی هاتو ببینیم کلی ذوق کرد و گفت خودم لپ تاب و روشن می کنم خیلی سریع اومد و روشن کرد البته من اینو قبلا دیده بودم خیلی تعجب نکردم ولی بد دیدم که رفت تو مای کامپیوترو خیلی قشنگ فایل عکساشو باز کرد و دونه دونه عکسها رو باز کرد و به من نشون داد بعد از اینم که دیدنش تموم شد به من گفت دست نزن من خانوشش می کنم به خاموش خانوش می گه فکر می کردم دکمه خاموشو می زنه ولی دیدم نه خیلی دقیق کامپیوترو شات دان و خاموش کرد تازه تا من خواستم دروشو ببندم برگشت و گفت نبند بزار اول صفحه اش تاریک شه بعد، چند روز پیشم از صبح هی گفت می خوام بابا بزرگ کپل و ببینم ولی من هی بهش گفتم بعدا یک لحظه رفتم دستشویی  وقتی برگشتم دیدم  خانوم دستگاه اینترنتو  روشن کرده و بعد کامپیوتر و رفته اسکایپو باز کرده و دقیقا صفحه بابامو باز کرد ولی حیوونی بچه ام نمی دو نست که پدرد بزرگش همیشه آنلاین نیست وقتی دیدم انقدر دلش می خواد با هاشون حرف بزنه دلم سوخت و به بابام اینها زنگ زدم که کانکت شن همینم که اونها رو می بینه سریع می گه بابابزرگ برام چی خریدی بعد بابام بیچاره باید تمام چیزهایی رو که قبلا خریده بود و ده بار نشون داده بیاره و دونه دونه به خانوم نشون بده.

پسندها (2)

نظرات (1)

محمدرضا
3 خرداد 93 19:06
سلام وبلاگت عالیه مر30 کیف کردم به وبلاگ منم سر بزن