درد دل مامان با دختر نازش
سلام
عزیز مامان حالا که می نویسم ساعت30 ،12 نیمه شبه دوباره مثل آخر هفته های قبل من و تو باهم تنهاییم البته شما خوابی و منم دلم خیلی گرفته بعضی وقتها دلم یک کمی برای خودم می سوزه خیلی تنهایی اذیتم می کنه بابا هم که رفته یکساعت پیش زنگ زدم گفت که به مرز رسیده هر وقت که بابات می خواد بره ترکیه من افسردگی می گیرم و از اون بدتر نگرانی و استرس که بهم رو می یاره تا اون برسه و خبر بده که رسیده من می میرم و زنده می شم می دونم این رفتارم خیلی بده و فقط خودمو دارم داغون می کنم ولی دست خودم نیست مخصوصا که توی این شهر تنها هستم و غریب هیچ کس اینجا برام جای خانوادمو نمی تونه بگیره امشب یاد سال اولی افتادم که اومدم اردبیل یعنی تقریبا 7 سال پیش که با بابات ازدواج کردم اون موقع شرایط خیلی از الان هم بدتر بود دقیقا یک هفته بعد از عقد من وبابایی خانواده من که از قبل خودشون و برای رفتن آماده کرده بودن از ایران رفتن شاید باورت نشه ولی زندگی برام خیلی سخت بود مرتب با خودم فکر می کردم که یعنی این روزها هم تموم می شه و من دوباره می تونم پدر و مادرو خواهر و برادرمو ببینم خیلی تنها بودم از طرفی هم اون موقع بابا رامین دانشجوی کارشناسی ارشد و بود وهنوز هم سر کار نرفته بود از طرفی فشار مالی و از طرفی دوری و تنهایی خیلی اذیت شدم البته الان خدا رو شکر بعد از این همه سختی دیگه مشکل مالی نداریم بابات یک شغل خوب داره انشاالله وقتی دکترا شو هم بگیره اوضاع بهتر هم می شه ولی افسوس که تنهایی همچنان باقی است کرچه مرتب با خانوادم در تماس هستم چه پدر و مادرم در آلمان وچه فامیلها در کرج ولی بازهم جای خالی شونو خیلی وقتها حس می کنم مثل حالا از این شهر هم حسابی زده شدم دیگه حتی دلم نمی خواد از خونه بیرون برم خیلی خسته ام نمیدونم چیکار کنم بگذریم بریم سر چیزهای خوب عصر عمه مژگان خبر داد که عمه سمیه بارداره و 9 ماه دیگه یک نی نی جدید می یاد البته قبل از اون ماه دیگه هم دختر کوچولوی عمه معصومه دنیا می یاد خونه بابا برزگت نی نی بارون می شه الهی بمیرم واسه دخترم زود کوپن تو سوخت زیاد ته تقاری نموندی اما هنوز از طرف خانواده من یکی یکدونه و اولین نوه هستی.