پرستو کوچولو

جشن عقد دایی سعید

1392/4/16 17:58
نویسنده : سارا
722 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

بعد از یک خواب خرسی طولانی دوباره اومدم این یک ماه گذشته رو حسابی درگیربودم چون هفتم خرداد جشن عقد دایی سعید بود و همه کارها و مسئولیتی که بر عهده خانواده داماد بود بود به گردن من افتاده بود چه استرسی داشتمو چه قدر حرص و جوش خوردم خدا می دونه تا کارها رو درست انجام بدم و این مراسم به خوبی خوشی انجام شد و جای همه خالی خیلی خوش گذشت تا یک شب قبل از جشن پای راستم انقدر درد می گرد که نمی تونستم قدم از قدم بردارم فکر کنم به خاطر اعصاب بود ولی روز جشن نمی دونم چه معجزه ای شده بود که این پا هم دردش خوب شد هم این که هر چی می رقصید بیشتر دلش رقص می خواست خلاصه جشن تموم شد و ما هم طبق معمول همیشه، بعد از جشن انگار که دممونو آتیش زده باشن بدو بدو برگشتیم اردبیل وای که چقدر من از این شهر فراری ام .

راستی تو کرج به یکی از دوستای قدیمم هم که تقریبا ده سالی بود همدیگه رو ندیده بودیم هم سر زدم دیدارمون خیلی کوتاه بود و از دیدن هم سیر نشدیم ولی همین هم خوبه وقتی برگشتیم طبق معمول قبل لنا دوباره به مهد رفت ولی از مهد لنا اصلا راضی نیستم چند روز بود که برای دادن داروی لنا به مهد می رفتم می دیدم که تمام بچه ها رو جمع کردن توی زیرزمین که قسمت بازی بچه هاست ومعلمها برای خودشون گل می گن و گل می شنون و از آموزشو کلاس و این چیزها خبری نیست خلاصه بعد از سه چهار بار که این وضع و دیدمو صدام در نیومد یک روز با مامان حامی که دوست مهد لناست همزمان رسیدیم دم در مهد و با هم تو رفتیم و اونم با اینکه تازه این وضع و دیده بود به مربی ها اعتراض کرد. ومن هم همینطور دیگه وقتی دیدم سر حرف باز شده تا تونستم گفتم حالا دو سه روزیه که با مامان حامی دنبال یک مهد خوب می گردیم البته تا امروز ناکام موندیم.

واقعا وقتی می گن توی شهرستان امکانات کمه یعنی همین خدایا منو از این شهر برهان الهی آمین.

از احوالات لنا جوجو بگم که توی خونه دیگه اصلا پوشکش نمی کنم و خودش دستشویی می ره ولی اصلا جرات اینو که توی خیابون هم آزاد باشه رو ندارم گرچه هر وقت بیرون می برمش و می یام خونه می بینم که پوشکش کامل خشکه و بچم کاری نکرده.صبحت کردنش هم که انقدر زیاد شده که بعضی وقتها دیگه اعصاب ما رو خرد می کنه انقدر که حرف می زنه سرمو می خوره دقیقا شبیه آن شرلی با موهای قرمز، که یک سره سخنرانی می کرد و بقیه از دستش کلافه می شدن روزی که برای خرید عروسمون رفته بودیم لنا رو هم برده بودم هر حلقه وستی رو که عروس امتحان می کرد لنا هم می اومد جلو می گفت منم بیندازم منم انگشتر بیندازم دیگه هر کدومو باید اول تو دست خانوم می کردیم بعد عروس خانوم اجازه امتحان کردن داشت.

تو طلا فروشی هم به یک بچه گیر داده بود که چرا اون داره به دستگیره صندوق دست می زنه نباید دست بزنه چنان گریه ای هم می کرد که انگار صندوق ارث باباشه که دارن ازش می گیرن خلاصه اون روز بساطی داشتیم که نگو از دست این جینگیلی.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)