پرستو کوچولو

احساس مالکیت

سلام عزیزم دوباره بعد از یک خواب خرسی طولانی حوصله کردم که بیام و برات بنویسم تو هم مشغول نگاه کردن کارتون هستی و هر چند دقیقه یکبار می گی مامانی بعد که جوابی نمی شنوی می گی سالا (سارا) جوجو و الکی می زنی زیر خنده از اون خنده ها که صدات خونه رو بر می داره یعنی اینکه من ذوق کردم دارم کارتون می بینم و کارتونه باب میلمه دیروز جشن دنیا اومدن بچه دختر دایی رامین بود وما هم دعوت بودیم اما جشن نگو برای من شد مصیبت از دست شیطونی های تو مرتب می رفتی و تو اتاق بچه و سوار روروئک می شدی و می گفتی مامان ماشین از طرفی وقتی هم منو عمت برای رقص بلند می شدیم می زدی زیر گریه و می گفتی بشینین و نرقصین خلاصه اوضاعی بود تازگی هم خیلی نسبت به همه چیز احساس مالک...
28 بهمن 1391

ماجراهای لنا و پستونک

سلام امروز باز هم من با دختر شیطونم تنها هستیم و بابا رامین برای امتحانها رفته ترکیه و انشاالله دو هفته آینده رو دیگه نمی ره و تعطیله از دیروز بگم که ما برای شام خونه بابا بزرگ لنا یعنی بابای رامین رفته بودیم بعد از اونجا هم با عمه سمیه خونه عمه معصومه رفتیم تا آنیا کوچولو رو ببینیم خیلی از روز اول که توی بیمارستان بود فرق کرده بود وپوستش خیلی تیره شده بود ولی نسبت به قبل هوشیار تر بود و انگار که می فهمید که دور برش آدمهای قریبه هستند از این موضوع که بگذریم لنا اونجا پستونک آنیا رو برداشته بود و ول کن نبود هی می گفت می می و می خواست بخوردش البته در داشت و نمی تونست بازش کنه موقع اومدن هی گریه می کرد و می خواست با خودش بیاره خونه که ال...
14 بهمن 1391

تولد 31 سالگی مامان سارا

امروز تولدمه ولی من از صبح خیلی ناراحتم علتشو نمی تونم بنویسم اصلا حوصله ندارم رامین از قبل کادوی تولدمو داده واز صبح هم منیژه دوستم و بابام از آلمان زنگ زدن و بهم تبریک گفتن ولی احتمالا بقیه یادشون نیست شاید هم تا عصر زنگ بزنن مخصوصا لادن که هر سال هر کس هم  یادش بره امکان نداره اون فراموش کنه می خواستم برم و یک کیک کوچولو بخرم تا با رامین و لنا سه تایی جشن بگیریم و چند تا عکس بگیریم ولی دیگه نمی شه اینم از شانس منه، خلاصه اینو بگم که البته دوست ندارم بگم که من 31 ساله شدم دیگه دارم پیر می شم شاید هم شدمو خبر ندارم خودم هم حس می کنم که طراوت و سرزندگی قبل و ندارم مثل زمان دانشجویی یا حتی 3 یا 4 سال پیش یک زمانی وقتی 14 یا 15 ساله بودم ...
14 بهمن 1391

عکسهای لنا شیطونی

قربون اون ژست خوشگلت برم من مادر زادی مدله برای دیدن باقی عکسها به ادامه مطلب بروید لنا کوچولو تو دفتر بابای در حال مطالعه قانون آنیا دختر عمه لنا اولین روز تولدش تو بیمارستان                              ژست و داری لنا در حال شیر دادن به آنیا کوچولو لنا با هیربد داداش در حال انتظار برای رسیدن پیتزا تو پیتزا بیست کرج چقدر هم بخورشن لنا و هیربد داداش سوار آسانسور نه به زبون لنا آسونس و به زبون هیربد آدانتور لنا و لجبازی برای پستونک &...
6 بهمن 1391

لنا بلاچه

سلام دختر بلا الان دو روزه که بالا خره موفق شدم خواب لنا رو تنظیم کنم البته خدا کنه که ادامه پیدا کنه و دیگه لنا نیمه شب از خواب بیدار نشه که همه رو بیچاره کنه و این امر مهم به این ترتیب بود که شب تا ساعت 11 اصلا نمی ذارم بخوابه و از طرفی عصرها بیشتر از دو ساعت اجازه خواب بهش نمی دم که البته خیلی کار سختی بود و این که عصر ها لنا رو با خودم بیرون می برم تا خسته بشه و بخوابه شب هم که طبق دستور دکترش قرص خواب آور رو بهش میدم که فکر نمیکنم در مورد لنا خیلی جواب بده امروز صبح وقتی ساعت 7 از خواب بیدار شد آوردمش و روی تخت خودم گذاشتمش دیدم که داره با با دستاش به پیریز برق دست می زنه و هی انگشت تو سوراخ برق می کنه بهش گفتم لنایی مامان ج...
3 بهمن 1391

مسافرت کرج

سلام عسل قشنگم تو هفته گذشته منو دختر نازم با هم رفته بودیم کرج دیدن ایل و تبارمون جای همه خالی خیلی خوش گذشت البته هدف از رفتنمون بردن لنا پیش دکترش بود برای معاینه دوره ای که خدا را شکر دکتر هم از وضعیت لنا راضی بود و گفت که الحمد الله هیچ مشکلی نیست نوار مغز هم گرفت و مشکلی نبود بعد بابا رامین چون امتحان داشت مجبور شد برگرده و درس بخونه ولی منو لنا باهم موندیم ویک کمی دو تایی حال کردیم والبته مجردی خدا وکیلی هیچ جا شهر خود آدم نمی شه یعنی جایی که توش ریشه داری و بزرگ شدی از دیروز صبح که برگشتم اردبیل انگار دوباره یک چیزی و گم کردم.تو کرج لنا وداداش هیربد و باهم دیگه بردیم آتلیه ای که خاله لادن وقت گرفته بود و یک سری عکس خوشگل ازشون گرفت...
26 دی 1391

هفته پر درد سر

سلام دختر شیطونم دوباره بعد از یک هفته مامان تنبلت تونست بیاد و برات بنویسه البته اینبار هم طبق معمول همیشه بابایی خونه نیست و رفته ترکیه و الان تو راه برگشته این یک هفته که ننوشتم کلی اتفاق افتاد و هفته خیلی شلوغی بود اول از خوبهاش شروع می کنم اینه که نی نی عمه معصومه به دنیا اومد البته سه هفته زودتر از موعد یک نی نی تپل و بامزه با وزن 3800 گرم یک دختر لپی سبزه با لب و دهن فوق العاده کوچولو وخوشگل که توی بیمارستان همه پرستارها اسمش و گذاشته بودن کوفته خیلی با مزست با کلی موی سیاه روی سرش برای همین این چند روز حسابی سر همه شلوغ بود وما هم همینطور چون باید به مامان بزرگ و عمه معصومه کمک می کردیم خبر بعدی اینه که متاسفانه عمه سمیه نی نی شو ا...
9 دی 1391

یلدا مبارک

سلام عزیزترینم دومین شب یلدات مبارک باشه انشاالله صدتا یلدا رو ببینی و همیشه شاد و خوش باشی                                                                                               &...
29 آذر 1391

مامان غرغرو

سلام امروز این دومین پستیه که می گذارم حالا که می نویسم ساعت یک وبیست دقیقه نیمه شبه ومن از استرس بی خوابی گرفتم و نتونستم بخوابم هوای اردبیل هم که قربونش برم طبق معمول طوفانیه و صدای باد رعشه تو وجود آدم می ندازه از طرفی هم که رامین تو راهه و  نزدیک مرز برف اومده اونها که اصولا ساعت 12 مرز و رد می کردن هنوز یکساعتی تا مرز راه دارن منم یک ساعتی بود که تماس می گرفتم ورامین جواب نمی داد و خدا می دونه که داشتم دیوونه می شدم تا اینکه همین الان گوشیش و جواب داد نگو روی سایلنت بوده و آقا هم خواب بوده من نمی دونم خدا به مردها چقدر بی خیالی داده تو شرایطی که من اینجا پرپر می زنم آقا به راحتی خوابیده و انگار نه انگار خدایا به من صبر بده ...
22 آذر 1391