پرستو کوچولو

بدون عنوان

سلام عزیزترینم ببخش که چند روزیه که نتونستم بیام و به وبلاگت سر بزنم چون هم سرم خیلی شلوغ بود هم اینکه بابایی کامپیوتر و قبضه کرده و هر روز داره باهاش درس می خونه والا من که از دستش خسته شدم چون اصلا نمی بینمش الانم باید زود برم بازم می یام
21 اسفند 1389

بدون عنوان

عزیز قشنگم دختر مامانی سلام امروز که برات می نویسم دیگه چیزی تا عید باقی نمونده صبح خاله لادن زنگ زده بود واز دست هیربد داداش کلافه بود فقط کم مونده بود گریش بگیره می گفت که اصلا شیر نمی خوره البته توهم حالا دست کمی از اون نداری ولی خاله لادن از من حساس تره مخصوصا که از این ترم دانشگاه درس گرفته و مجبوره دو روز در هفته بره دانشگاه و هیربد و پیش مامانی بزرگش بزاره.عسل مامان هم امروز حالش بهتره و همش داره می خنده و شیطونی می کنی می دونی مامان عاشقته و وقتی خندتو می بینه انگار که دنیا رو بهش می دن خدا همه نی نی ها رو برای ماماناشون حفظ کنه انشاالله چه اونایی که هنوز دنیا نیومدن و تو دل ماماناشون هستند و چه اونایی که دنیا اومدن .دیروز وبلاگ ما...
9 اسفند 1389

بدون عنوان

امروز لنا جونم بهتر از روز قبله البته یک کمی بهونه می گیره ولی بازم خوش اخلاق تره یک کمی ام  شیر نمی خوره تازگی ها دستشو برای گرفتن چیزها دراز می کنه و جغجغه رو قشنگ می گیره توی دستش راستی یادم رفت بنویسم که لنا در پایان چهار ماهگی ۶۵۰۰ وزن و۶۵ سانت قد ودور سرشم ۴۲ بود البته یک کمی نسبت به وزن تولدش وزن گیریش کم بوده ولی دکترش میگفت بد نیست.
7 اسفند 1389

بدون عنوان

سلام عزیز دلم ،خوشگل مامان الان که برات می نویسم بارون تندی می باره صدای رعد و برق یک لحظه تو رو ترسوند و لی بعد از یک کم گریه کردن آروم شدی، دختر خوشگلم خیلی بزرگ شده و کم کم دستش رو برای گرفتن چیزها دراز می کنه مثلا دیروز که بغل بابایی بودی بابا آوردت کنار یخچال تا منو ببینی یکدفعه دیدم که دستتو دراز کردی و داری عروسکهای روی یخچال و می کنی، تازگی ها همش سعی می کنی برگردی و روی شکم بخوابی خیلی سعی می کنی ولی نمی تونی امروز هم که خودم  روی شکم خوابوندمت صد و هشتاد درجه سرتو می چرخوندی و همه چیز و بررسی می کردی.الهی مامان قربونت بره که هر روز بزرگ شدنتو نسبت به روز قبل حس می کنم و هر روز که یک حرکت جدید ازت می بینم احساس می کنم که با ...
1 اسفند 1389

تولد عسل مامان

سلام گل قشنگم،عسل مامان                               امروز مامانی می خواد برات از روزی بگه که تو دنیا اومدی البته باید ببخشید که مطالبی که برات می نویسم زیاد منظم نشد چون اول که وبلاگتو درست می کردم می خواستم از بارداری شروع به نوشتن کنم تا سیسمونی و تولد و...ولی نشد شرمنده شما به بزرگی خودتون می بخشید عزیزم شما در شهر اردبیل در تاریخ ۴ آبان ۸۹ در بیمارستان خصوصی آرتا به دنیا اومدی و با اومدنت زیبایی زندگی مامان و بابا رو چند برابر کردی البته قرار بود که مامان توی کرج زایمان کنه ولی ...
24 بهمن 1389

آرزو های مادرانه

سلام عزیز مامان امروز خیلی دخمل بدی شدی و همش گریه کردی و مامان نتونست به هیچ کاریش برسه همش فکر می کنم کی بزرگ می شی وخانم می شی تا با مامانی بیرون بری خرید کنیم گردش بری کاش زودتر بزرگ شی . زود زود زود.مامان الهی فدای دخترش بشه که وقتی با هاش حرف می زنم همچین مامان و نگاه می کنه که انگار می فهمه مامانش چی می گه.                                                       &nbs...
24 بهمن 1389

تولد مامانی

سلام دختر گلم امروز تولد مامانی بود و تو و بابایی براش کادو دادین دست عسلم درد نکنه الهی مامان قربون تو بشه،که شاخه گل و همش می بردی توی دهنت دیروزم تولد خاله سرور بود از طرف تو من به خاله سرور تبریک می گم. گاله سولول جیگر تبلدت مبارک لناچوچولو در ضمن دست بابایی درد نکنه که بهم یک زنجیر طلا داد و دست توهم درد نکنه گل خوشگلم که به مامانی یک تراول ۵۰ تومانی دادی الهی مامان فدات بشه ...
16 بهمن 1389